زهرا کوچولوزهرا کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

/خندونک خونمون/

روز نهم

  این عکسای روز پنج شنبه زهرا خانومه البته با عرض پوزش از پدر بزرگ گرامی زهرا سادات بابت این چند روز تاخیر       ...
25 خرداد 1392

روز هشتم

سلام امروز ما به یه کشف جدید در مورد سیده زهرای گلمون رسیدیم اونم اینه که دردونه ما اصلا علاقه ای به به کمر خوابیدن نداره و فقط دوس داره به پهلو بخوابه با دیدن عکساش شما هم متوجه میشید در ضمن از اونجایی که صفحه اصلی وبلاگ خیلی خیلی سنگین شده بود عکس هارو توی ادامه مطلب میذارم ...
22 خرداد 1392

روز هفتم

سلام امروز رفتم واسه زهرا خانومم شناسنامه گرفتم بعد از ظهر هم عمو علی اومد پیشش شب هم که خاله لیلای مامان با بابا بزرگش اومدن پیش زهرا گلی دایی سید ابو طالب و خانومشم بودن(دایی بابا بزرگ)   عمو جواد بابایی هم اومد اینم عکس شناسنامه دخترم     اینم دختر نازم     بابایی ببخشید امشب دیر شد   ...
21 خرداد 1392

روز ششم

سلام امروز منو مامان بزرگ(مامان مامان) دخترمو بردیم واسه واکسن ب ث ژ زد اولش که خواب بود ولی وقتی برگشتیم خونه......................... نفسم وا مصیبتی به پا کرد ولی الان تازه آروم شده راستی امروز صبح گیره ناف دختر خوشگلمم افتاد امشبم بردیمش پیش دکتر معاینش کرد گفت خدارو شکر خوبه وزنشم دو کیلو و دویست گرم بود بعدشم ماماب بزرگش (مامان بابا) بردش پیش مامان خودش تا اونم برا اولین بار نتیجشو ببینه.  وقتی هم که برگشتیم خونه عمو جوادش و زن عمو و یوسف اومده بودن پیش دخملم راستی اینم بگم دختر از بس کوچولوئه پامپرزاش واسش بزرگه و امروز چار پنج بار خودشو خراب کرد و تمام ...
21 خرداد 1392

روز پنجم

سلام امشب بابا بزرگ مهربون بابای زهرا خانوم گل اومده بود پیشش نتیجشو بغل کرد براش سوره واقعه رو خوند البته یه جاهایی شیطنت کرد و گریه کرد اونم آخراش بود که خسته شده بود ولی در کل دختر گلم همچین گوش میکرد و آروم شده بود که من داشتم از خوشحالی بال در میاوردم خدا سایه پدر بزرگ مهربونمو روی سرمون حفظ کنه و همچنین پدر بزرگ و مادر بزرگ زهرای منو   دخترم خیلی دوستون داره   برای دیدن عکسای دختر گلم که همین الان(ساعت۲۴:۰۵) به زور خوابش رفت به ادامه مطلب بروید ...
20 خرداد 1392

روز پنجم

  سلام   امروز عشق بابایی دیگه نمیذاشت ازش عکس بگیرم آخه صبح بردمش آزمایش غربالگری و کف پاهای کوچولوی دختر گلمو بریدن و ازش خون گرفتن از وقتی آوردیمش خونه پاشو بالا گرفته و یه بند داره گریه میکنه من و مامانشم که مثل مرغ پرکنده شدیم. همین الانم که من دارم مینویسم چند دقیقه یه بار شوع میکنه به گریه کردن. ایشالا هرچی سریع تر درد پای دردونه بابا خوب شه که دیگه طاقت این گریه های مظلومانشو ندارم . ...
19 خرداد 1392